در دل خسته ام چه می گذرد؟ این چه شوری ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می خواهند، برگ های سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم، روزگاری ست های و هو دارم
ناله ای دردناک و روح گداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آن چه از عشق او رقم زده ام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاه کاری، بس، گرچه دل ناله می کند: «بس نیست»
برگ های سپید دفتر من! از شما روسیاه تر کس نیست